سلامت نیوز: ساعت ۸ شب است. تازه از میانه برگشته و چند بسته نان خشک در دستش است. مرد میانسال میگوید لحظه زلزله بیدار بوده است: «از زلزله نپرس و نگذار زبانم باز شود. زلزله نبود، قیامت بود. زلزله دیدهام ولی اینجور نبود. زلزله میآمد و ول میکرد ولی این قیامت بود.»
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه شهروند در ادامه نوشت: نامش حسین است و پدر دو بچه: «چون بیدار بودم زود همه را خبردار کردم و بیرون آمدیم. خدا را شکر آسیبی ندیدیم ولی پدرم همه سرمایهاش را از دست داد. پدرم ۲۰-۳۰ گوسفند داشت که زیر آوار ماندند. نه خانهای مانده، نه طویلهای. چندبار آمدیم پایین و رفتیم تا چادر گرفتیم. چون بالاییم؛ چسبیده به کوه، زیاد سراغ ما نمیآیند. خدایی کارشان خوب است ولی ما دوریم.» کمکم دمای هوا پایین میآید و کنار هر چادری آتشی بهپاست. خانواده محسنی بین دو چادر و وانت آتشی درست کرده و کِتری بزرگی روی آن گذاشتهاند. صدای چند زن و کودک از داخل وانت شنیده میشود. میگوید رفتهاند آنجا شام بخورند و بعد به چادر برمیگردند. «علی محسنی» شب زلزله کرج بوده و صبح ساعت ۹ به ورنکش رسیده است. دختر ۱۲ساله عمویش زیر آوار ماند و جان باخت. میگوید در کرج قنادی دارد و توضیح میدهد تمام قنادیهای کرج را همین مردم ورنکش اداره میکنند. کامشان حالا تلخ شده است.
هجوم سوز سرما
تازه چشمشان داشت گرم میشد که صدایی ناآشنا خوابشان را نیمهتمام گذاشت. عقربهها کمی از ۲ بامداد فاصله گرفته بود که ساعتها نقش زمین شد؛ سقفهای چوبی فروریخت، روشنایی جایش را به سیاهی مطلق داد و چند انفجار از لولههای گاز «ورنکش» را در غباری بیسابقه فرو برد. زمین لرزیده بود و پسلرزههای زلزله ۵.۹ ریشتری امان نمیداد. سراسیمه بیرون آمدند؛ آنها که از زیر آوار رها شده بودند حالا سراغ دوست و آشنا و فامیل را میگرفتند. دهها نفر هنوز زیر آوار بودند و هر کس با هرچه به دستش میرسید به تل آوار هجوم میبرد. حالا دهها ساعت از آن چندثانیه ویرانگر گذشته است؛ پنج نفر آنطرفتر زیر پارچهای سیاه در کنار باغهای سیب و گردو آرام گرفتهاند و بازماندگان را امانی نیست. سوز سرما هجوم آورده و غروب خورشید در نخستین روز پس از غرش زمین، داغ ساکنان ورنکش را زنده کرده است. حالا هر کدام از شب حادثه روایتی دارند. مردها با جعبههای سیب به استقبال امدادگران میروند و صدای شیون زنان هم تنها نوای سکوت چندین خانه آرامگرفته در پایه کوه است. اصغر درست همانجایی که زهرا را از زیر آوار بیرون کشیده، دایم موبایلش را به سینه میچسباند و به ترکی لالایی میخواند. زنی ۶۵ ساله هم میداند که تا آخر عمر تنهاست. پسر و عروس او زیر آوار ماندند و چوبهای سقف خانهاش به زمین چسبیده است؛ گوشه چادر بین هفت هشت زن نشسته ولی گریهاش نمیگیرد.
از کجا آمدهای؟
عصر نخستین روز پس از زلزله است و در تبریز مردم گوش به اخبار تازه سپردهاند؛ چند راننده تاکسی کنار هم ایستادهاند و تلویزیون فرودگاه را میبینند.
بین صحبتهاشان از زلزله ورزقان و سیل آذرشهر میگویند؛ از روزهای تلخی که بلایای طبیعی جان دهها انسان را گرفت. خیابانهای تبریز را به سمت مرکز زلزله و روستاهای اطراف میانه پیش میگیرد. میگوید: «کجای دنیا این همه بلا میآید؟ یک طرف سیل اومده و اینجا هم زلزله. معلوم نیست فردا چی باشه. » از جاده قدیم تبریز- تهران و ۲۰ کیلومتر مانده یه میانه، تابلو سهراهی «عجمی» را نشان میدهد و چندین سواری کامیون ورودی فرعی به سمت ورنکش را گرفتهاند. ساعت هفتونیم شب ۱۸ آبان، نخستین شب پس از زلزله است و در ابتدای راهی که به روستای ورنکش جدا میشود، چند کامیون و سواری ایستادهاند با هم هماهنگ شوند. میگوید از طرف باشگاه برای کمک میروند. پرسش کدام باشگاه را با «از کجا آمدهای» جواب میدهند و در ادامه به نام تیم محبوب فوتبال آذریها یعنی تراکتورسازی میرسد. خودرو چندین روستا را رد میکند تا به ورودی ورنکش برسد. در این روستاها زندگی عادی در جریان است و اثری از زلزله دیده نمیشود. ماشین انتظامی سیاه نزدیکی مهمترین روستای زلزلهزده را هشدار میدهد. کارت شناسایی میخواهد و اجازه ورود میدهد اما چند متر آنطرفتر ماموران بیشتری راه را بستهاند. حالا همه باید پیاده شوند. غباری کمجان نشان میدهد که دیشب اینجا لرزیده است.
آغلامیان زهرا/ (گریه نمیکنم )
از دیروز نتوانسته لحظهای ویرانهاش را رها کند؛ از ساعتی که زهرا را به خاک سرد قبرستان ورنکش سپرده، آمده و روی آوار نشسته است. گریه میکند، میخندد، عکس دخترش را به صفحه اول تلفن همراهش میآورد، به سینهاش میچسباند، چشمهایش را میبندد و لالایی میخواند؛ آغلامیین زهرا. «اصغر عابدی» مردی حدودا ۴۵ساله است که با دستهای خودش، زهرا را از زیر تخته چوبی درآورده است. صبح دومین روز پس از زلزله است و او نسبت به دیروز کمی آرامتر شده است. وسط لالاییهای ترکیاش، روایت شب حادثه را با صوت و آواز میگوید: «خوابم نبرد، خوابم نبرد، گفتم یه صدایی داره میاد. دستمو گذاشتم روی صورت پسرم، گفتم پسرم بلند شو وایسا، جیغ کشید. جیغ کشید، گفتم جیغ نکش بقیه بیدار میشن، مهمون داشتیم. رفتم در را باز کنم دیدم در بسته است.» خانواده خواهرش آن شب میهمانشان بودند و حالا همه با هم عزادار. صورت خیس خود را با دستمال خشک میکند و شیونش را به فارسی ادامه میدهد: «در بسته بود. فشار دادم. در را باز کردم. برگشتم دیدم صدای بچههام نمیاد. صدای بچههام نمیآمد. اول میهمانها را نجات دادم. گفتم شرمندهشان نشم. آبجی شرمندهات نشدم. بچههات را نجات دادم. رفتم سراغ دختر خودم. زهرای خودم. بغلش کردم، رفتم دکتر. دکتر نبود. بچهام دو ساعت توی بغلم بود. زهرایم دو ساعت بغلم بود. خودش داده، خودش گرفته. رفته پیش فاطمه زهرا.» میگوید گریه نمیکنم بابا و روی آوار به سمت اتاق ویرانشده خانهاش حرکت میکند؛ لالایی میخواند و دستش را آرام روی تختهای میگذارد و آن را نوازش میکند؛ همان تختهای که زهرا آخرین نفسهایش را زیر آن کشید. قلبش را به تخته میچسباند و «اذا زلزلت الارض» میخواند. میگوید گریه نمیکنم زهرا، اما پلکهایش برق میزند و قطرههای زلال اشک پهنای صورتش را میپوشاند.
روزگار مادربزرگی که گریه نمیکند
ته چادر نشسته و به گوشهای زل زده است؛ دو سه روز پیش از زلزله برای کارهای پزشکی به تهران رفته و میهمان نوههایش بود. حالا با خبر مرگ فرزند و عروسش به ورنکش برگشته است. «فاطمه اسماعیلی» زنی حدودا ۷۰ساله است که با لحافزنی و سیبچینی به پسرش برای گذران زندگی خانواده کمک میکرد اما دیگر نه پسری دارد و نه خانهای. مراسم عزای اسرافیل، فرزند ۵۰ سالهاش و همسرش در همین چادر بهپاست. زنان همزمان با پاککردن سبزی، شروه میخوانند، ضجه میزنند اما زن بیهیچ صدایی به گوشهای از چادر مینگرد. چندسال پیش، عزادار فرزند همین اسرافیل بودند و حالا هم غم رفتن خود اسرافیل و همسرش. زن حالا دو نوه دارد؛ دو دختری که ساکن تهراناند و روزگار چندان هوایشان را ندارد. «سیما محمدزاده» یکی از این دو نفر است که میگوید مادربزرگ پیش ما بود: «شب به ما زنگ زدند و ما حدود ۱۰ صبح رسیدیم. فقط چند گوسفند مانده و همه وسایل زیر آوار است. مادربزرگم لحاف میدوزد و میوه میچیند. موقعی که دو روز تهران میآید مدام میخواهد برگردد.» میگوید غروب همان روز پس از زلزله پدر و مادرش را دفن کردند: «الان از تهران برای مراسم میآیند و ما هیچ توی چادر نداریم. نمیتوانیم مادربزرگم را بگذاریم، تهران نمیآید. الان صدایش درنمیآید، شوک به او وارد شده است.»
قلندری که نتوانست «ریحانه» را نجات دهد
متولد ۶۸ است، اما انگار یک دهه زودتر پا به دنیا گذاشتهاست. «سعید حسنزاده» یک گوشه کنار آتشی که خودش به پا کرده، ایستاده و پشت سر هم سیگار دود میکند. هر کسی از اهالی روستا که رد میشود با احترام از حال و روزش میپرسد. کشاورز است. گندم میکارد و در باغ سیب پدریاش هم مشغول است. شب زلزله خواب بود و با فریاد مادربزرگش بیدار شد، اما چندان هم توجهی نکرد: «گفتم میخواد بیاد که چیکار کنه. بذار بیاد، خودش میره. این ضد زلزله را برای چی ساختیم.» غرش زمین اما مصممتر بود و سعید دقیقهای بعد با فریاد پدرش در حیاط خانه و در غباری از گردوخاک گم شد. صدای مهیب از زیر زمین خواب پاییزی را از کلهاش پراند و تازه متوجه شب سیاه ورنکش شد. میگوید فکر پیرزنان و پیرمردان و بچههای کوچک روستا یک لحظه به سرش زد و بلافاصله خودش را به میدان اصلی روستا رساند. آنجا گروه زیادی جمع شده بودند و حضور و غیابی غیر رسمی حکایت از جاماندن تعداد زیادی داشت. خانه به خانه پیش رفت تا با فریاد مادر ریحانه روبهرو شد؛ ریحانه زیر آوار مانده بود و دست سعید هم کوتاه. با بیل و چوب و هر چه دم دست بود به جنگ تلی از آوار رفت و بالاخره سر دختربچهای پیدا شد. تلاشها صد چندان شد، اما ریحانه رفته بود. سعید حالا حسرت چند دقیقه را میخورد. به اینجا که میرسد پُک عمیقی میزند و میگوید از دستشان خیلی ناراحت است: «ریحانه دختر ماهی بود، شیرینزبان، باحجاب و مهربان. قسمت بود.»
روز برمیآید
صبح دومین روز پس از زلزله، آرامآرام زندگی به ورنکش برمیگردد. آفتاب صبح هنوز چندان رمقی ندارد که قفل شعبه پستبانک روستا گشوده میشود. «علی عابدی» ۲۵ ساله کارمند همین شعبه است. میگوید هنوز ترس زلزله در جانش است: «خواب بودم و با صدای مهیبی بیدار شدم. حتی پدر و مادرم هم زیر رختخوابها مانده بودند. با برادرم رختخوابها را کنار زدیم. طول کشید تا از زیر رختخواب بیرون بیایند. صدای زلزله بسیار مهیب بود. برق قطع شد و همه چیز وحشتناک بود. کمی منتظر ماندیم تا اوضاع آرام شد. همه جا غبار بود. بهسختی و آرامآرام داخل رفتیم و چند چراغقوه آوردیم. کل کوچه را هم علوفه گرفته بود.» آنطور که علی میگوید حالا و در دومین روز شرایط آرام شده است: «بعضی هنوز هم گاز ندارند؛ تلفن هم همینطور. ولی در کل الان برق و گاز و تلفن هست. همان شب از هلالاحمر رسیدند. ما هم کمک کردیم و در کمتر از یک ساعت افراد زیر آوار را نجات دادیم. زلزله سنگینی بود و اینطور که بزرگان روستا میگویند در ۵۰سال گذشته سابقه نداشته است. آرامآرام همه چیز درست میشود.» علی میگوید هدف اصلیاش از باز کردن قفل شعبه نشان دادن ادامه زندگی است: «آدم داخل چادر افسرده میشود. بنشینم بیکار که چه شود؟ اینطور میتوانیم سرگرم باشیم و مشکلی از مردم حل کنیم.»
بازگشت آرامِ زندگی
در دومین روز پس از زلزله، چند مغازه روستا هم باز شده و نانوایی هم کارش را آغاز کرده است. «موسی صمدی» کارگر ۲۷ ساله نانوایی میخواهد برای نانوایی آرد بیاورند: «بنویس آرد بیاورند. این مردم بیشتر از هر چیزی نان میخواهند. دیشب گاز وصل شد و ما از امروز شروع کردیم. ولی آردمان کم است.» موسی هم شب زلزله بیدار بود. خانهشان کنار نانوایی است. درباره زلزله میگوید: «من چند لحظه بعد فهمیدم، چون آینه افتاد و بعد کمد و ساعت و صدای مهیبی داشت. یک لحظه برق قطع و دوباره وصل شد و بعد با پسلرزهها برق کلا قطع شد. ولی خدا را شکر قطعی برق زیاد نداشتیم. آنتن موبایل اصلا قطع نشد و تماس میگرفتند. آمدیم بیرون و داخل ماشین رفتیم. هوا خیلی سرد بود؛ زیر صفر. مُردیم و زنده شدیم. خدا برای دشمن انسان هم نخواهد. واقعا صدای مهیب و وحشتناکی بود. شاید اگر خواب بودیم اینقدر وحشت نداشت. آمدیم بیرون و سراغ همسایهها رفتیم. طرف ما کسی زیر آوار نمانده بود. رفتیم و آوار را دیدیم. آمدیم وسیله برداشتیم ولی تا رسیدیم از زیر آوار خارج شده بودند.» آنطور که موسی میگوید حالا و دو روز پس از زلزله شرایط بهتر شده: «الان هم اوضاع بد نیست. خانههای نوساز مشکل چندانی ندارند. خسارت مالی البته زیاد است. چند نفری ۲۰-۳۰ گاو و گوسفند از دست دادهاند. طرف جوانیاش را پشت کوه گذاشته و حالا گوسفندهایش را از دست داده است. اینجا کوهستانی است و با اولین برف نمیشود داخل کانکس و چادر زندگی کرد. هوا چند درجه زیر صفر میرود. شبهایی هست که بغل بخاری هم جواب نمیدهد چه برسد به کانکس. اگر فکری برای این مردم نشود از بین میروند. همه البته دارند کار میکنند.»
در کنار آغاز فعالیت نانوایی و مغازههای روستای ورنکش، آواربرداری هم شروع شده است. در همین روز دوم و پس از گذشت حدود ۳۳ ساعت از زلزله، از یکی از آغلهای روستا سه بره و یک گوسفند زنده بیرون آورده شدند. یک سمت مردم روستا با بیل از روی جایی که ممکن است جنبندهای هنوز نفس بکشد، خاک را کنار میزنند و در سمت دیگر هم بیل مکانیکی درحال آواربرداری است. ورنکش ساعات سختی را پشت سر گذاشته و حالا ساکنانش در سرمایی استخوانسوز در چادرها به ادامه زندگی میاندیشند؛ به روزگار دشوار سازندگی.
نظر شما